اولین روز از زمستان
سلام دوستایه نی نی وبلاگی گلم
پرنیا خانم ماشالله خیلی بزرگ شدی و حسابی شیرین زبون...بردیا هم که هیچی خیلی مهربونه به من نمیتونه بگه مریم میگه( ممم )
شب یلدا خیلی دوست داشتم کنارت باشم ولی نشد..من فرداش امتحان داشتم و نتونستیم بیایم خونه عزیز...
بابایی یه شب بعد از شب یلدا زنگ زد و گفتن گه مامیخوایم بیایم اونجا...
من و میگی اینقد خوشحال شدم که نگو....شما اومدی...مثله همیشه اولین جایی که میری اتاقه من و با کلی شیرین زبونی همه ی اسباب بازی هامو میریزی وسطه اتاق....
هرکاری تون میکنم نمیزارید ازتون عکس بندازم...به بردیا میگم داداشی میای ازت عکس بندازم میگه (اووم) ولی یه دیقه خوب نمیشینه عکس بندازم...این از بردیا یه شما هم که میگم نمیزاری فقط زمانی میزاری که از من چیزی بخوای از من....بردیا جونم شما هم حسابی زبون باز کردی و سعی میکنی همه چی و بگی...
عمه:عمه مامان:ماما
عمو:عمو نیست:نیس
پرنیا:پرپر علیرضا:عدیضا
چند تا عکس از شما وروجک ها میزارم....
اقابردیا اخمو
این عکس و با کلی خواهش ازت گرفتم
عاشقتم وروجک